پاتوق دانشجویان مهندسی موادومتالورژی دانشگاه تهران

این جا مکانی است برای دور هم بودن برای با هم بودن

پاتوق دانشجویان مهندسی موادومتالورژی دانشگاه تهران

این جا مکانی است برای دور هم بودن برای با هم بودن

کاش فرانسه بلد بودم...

روی دفترچه های تکلیفم

روی درخت ها و میز تحریرم

روی شن، به روی برف

نام تو را می نویسم

 


ادامه مطلب ...

اگه نگم میترکم...

خیلی تلاش کردم که این وبلاگ رو سیاسی نکنم و به همه سلیقه های موجود در بین خودمون احترام بذارم.ولی اگه نگم میترکم...

ادامه مطلب ...

کاش می بستم چشامو...

با سلام به همه دوستان متالی و غیر متالی.

عزیزان میخواستم ۳ تا دونه مطلب رو بهتون بگم: یک اینکه لطفا نظر یادتون نره.هر چی بیشتر نظر بدین وبلاگ جذابتر میشه.نظر دهی یه جورایی رایزنیه دیگه!پس یه لطفی بکنین و در مورد مطالب هر پستی که میخونین نظر بدین.

دو اینکه احساس میکنم این وبلاگ شده یه وبلاگی برای وبنوشتی شخصی نه عمومی.پس لطفا دوستانی که دوست دارن نویسنده باشن و پست بذارن لطفا به من اطلاع بدن تا من هم از دست تنهایی در بیام و پست ها متنوع تر و جامع تر بشه!

در آخر اینکه موافقین یه اردویی بذاریم تا دور هم جمع بشیم ؟

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد...

امروز اون دوستمون رو که گرفته بودن دیدم.البته چند وقتی بود که آزاد شده بود ولی من تازه دیدمش.یه خورده صحبت کرد.نه از زندان .از همه جا.میگفت وقتی صدای باباش رو شنیده که داشته میلرزیده چه حسی پیدا کرد و وقتی بعد از یه مدت دوری دیدش چه حالی...

یادمه سال سوم یا پیش دانشگاهی بودیم به درسی رسیدیم در ادبیات که ۲ تا غزل از خواجه حافظ بودو ۲ تا غزل از شیخ اجل.اون شعر سعدی یادتونه که

از در درآمدی و من از خود به درشدم, گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم.

...

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم ...(میخواستم به این مصرع برسم) چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم.

به این مصرع که رسیدیم نا خودآگاه یاد صحنه دویدن علی نصیریان در کنار اتوبان بدنبال اتوبوس برام تداعی شد.میدونین کدوم فیلم؟بوی پیراهن یوسف.بازی بیاد موندنی استاد نصیریان و فیلم برداری زبردستانه عزیز ساعتی و از همه برتر موسیقی دلنشین مجید انتظامی و کارگردانی حاتمی کیا همه و همه کاری کردن که اون صحنه فوق الذکر تداعی کننده این مصرع بشه:چندی به پای رفتم و چندی بسر شدم...


شلوار پشت و رو...

حاجی حسین کبابی که اسم مغازه اش را گذاشته بود "طباخی صداقت" همه چیز داشت جز صداقت و درستی. آب در دوغ می کرد، وقت دخل دولا پهن لا حساب می کرد، برنج خرده می خرید، به جای روغن پیه بز می ریخت، معلوم نبود که به جای گوشت چه در خمیر کوبیده می کرد که مانند لاستیک می شد، دستمزد کارکنانش را کم می داد. با این همه دکانش اول ها بدون مشتری نبود گیرم بیشتری به هوای شنیدن قصه هائی می رفتند که او از بدکاری کبابی ها و چلوئی های دیگر می گفت. شده بود یک جور نقالی و سرگرمی. یک جور خنده و شوخی. اما بعدش با شکایت یکی از همان مشتریان کار بیخ پیدا کرد.

سید ضیا شده بود رییس الوزرا تام الاختیار، و چپ و راست فرمان صادر می کرد و به خصوص می خواست نظم و نسقی به کسبه و بازار بدهد. فراش گذاشته بود و ناظر گمارده بود و مفتش می فرستاد که به کار طباخی ها و کله پزی ها و چلوئی ها دخالت کنند برای همه آئین نامه نوشته بود و حتی اندازه آب حمام را تعیین کرده بود.حاجی حسین که همه این ها را باور نداشت در همین احوال گیر افتاد. مفتشین بلدیه ریختند و راز تقلب های حاجی آشکار شد. شاگردها رفتند و حاجی را که بالاخانه غیلوله می رفت صدا کردند و حاجی از همان بالا دید مفتش ها بشکه های پیه بز، اشغال گوشت هائی که باید کوبیده می شد و خلاصه همه بساط تقلبش را یافته اند و از همه بدتر به دفتر نزول خوری هایش هم دست پیدا کرده اند و راز ساده زیستی اش هم برملا شده است.

چنین بود که حاجی را دیدند در حالی که چوب بزرگی در دست گرفته و بر سر شاگردها می کوبید. صدایش تا بازارچه می رسید که شاگردها را تهدید می کرد که به زمین گرم خواهند خورد و با چوب بر سرشان می کوبید و می گفت لایق محبت های من نبودید قدر مرا ندانستید که برایتان پدری کردم . این ها را می گفت و باز بر سر شاگردهای بیجاره می کوبید. پیرزن کوری از پنجره صدا کرد حاجی حسین چه خبره . حاجی گفت هیچی . باز پرسید و باز گفت هیچی. دفعه سوم فریاد زد و باز بر سر شاگرد دم دستی اش کوبید. پیرزن گفت اگر هیچی نیست چرا داد می زنی، چرا بر این بچه یتیم ها می کوبی، تازه چرا شلوارت را پشت و رو پوشیدی.



لطفا نظر یادتون نره.ممنون

نمیدونم چرا فقط از صد سال تنهایی ش خوشم اومد...

در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم
در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود
در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته، محروم می کند
در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن
در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که خود می سازد
در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم
در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند 
در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بد ترین دشمن وی است....

در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب
در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید 
در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نیز که میل دارد بخورد
در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است
در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد وکمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود 
در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست

ابر می گرید و میخندد از آن گریه چمن...

تولد خانم میراب مبارک...

صد سال به این سالها(!).(خرده نگیرین منظور از این حرف تبریک و تهنیت حالا چه فرقی میکنه چه نوروز چه تولد...)


تقدیم به خانم میراب که یکی از بهترین دوستان سال بالایی هممونه :



ادامه مطلب ...

یکی می گفت تاریخ یعنی بچه شتر...

 با سلام به همه

تاریخ امتحانای معوقه اعلام شد.

استاتیک ۱۴ شهریور مکان ۱۰۲  زمان ۸:۳۰

بلور شناسی ۲۵ شهریور مکان سالن زمان ۱۴:۰۰




تاریخ زمان ۸-۱۰۱۱-۱۳
شنبه ۱۴انقلابزبان
یکشنبه ۱۵
اخلاف
سه شنبه ۱۷برنامه نویسی و محاسبات فارسی ۱۲-۱۴
پنج شنبه ۱۹فیزیک ۲ معارف ۱
یکشنبه ۲۲شیمی ۱۳-۱۵تاریخ
سه شنبه ۲۴ریاضی ۱
پنج شنبه ۲۶معادلاتفیزیک ۱

تا یادم نرفته بگم :انتخاب واحد افتاده ۱۲ شهریور

تا اطلاع ثانوی بای بای

بر سر تربت من با می و مطرب بنشین...

To realize
The value of a sister
Ask someone
Who doesn't have one.

To realize
The value of ten years:
Ask a newly
Divorced couple.

To realize
The value of four years:
Ask a graduate.

To realize
The value of one year:
Ask a student who
Has failed a final exam.

To realize
The value of nine months:
Ask a mother who gave birth to a still born.

To realize
The value of one month:
Ask a mother
who has given birth to
A premature baby.

To realize
The value of one week:
Ask an editor of a weekly newspaper.

To realize
The value of one hour:
Ask the lovers who are waiting to Meet.

To realize
The value of one minute:
Ask a person
Who has missed the train, bus or plane.

To realize
The value of one-second:
Ask a person
Who has survived an accident...

To! realize
The value of one millisecond:
Ask the person who has won a silver medal in the Olympics

Time waits for no one.

Treasure every moment you have.
You will treasure it even more when

you can share it with someone special.


To realize the value of a friend:
Lose one.