در روزگارانی دور مردی بود که تنها می زیست. البته تنهای تنها هم که نه ...
غم و درد و غصه آشنای همیشگی این مرد بود.اگر حق بگویم انصافا روزگار هم در حقش بدی کرده و بد تا کرده بود.مردک بیچاره و مغموم داستان ما هر شب به درگاه خدا ناله میکرد که خدایا منو از شر این درد و غم راحت کن.من حاضرم تو این دنیا دردامو با هر کی که بخواد عوض کنم . چون مطمئن ام که دردای من از همه بیشتره.
مرد تنها هر شب گریه میکرد و غصه میخورد.از همه نالان بود از روزگار فلک مردم حتی خدا...
یک شبی خدا اومد به خوابش و گفت : آهای آقا.من دعای شمارو اجابت میکنم.فقط باید عدالت رعایت بشه.فردا به همه مردم روستا بگو هرچی غم و غصه دارن تو یه چمدون جمع کنن بیارن معبد تا بگم چیکار کنن.
مرد تنها صبح از خواب ببیدار شد و این خبر رو به همه داد و بعد هر چی غم و غصه داشت جمع کرد گذاشت تویه چمدون و به سمت معبد راه افتاد.قبل رفتن باز خونه رو نگاه کرد نکنه غمی از قلم افتاده باشه.نه. خاطر جمع شد.
همه با یه چمدون اومده بودند.صف طویل و بزرگی بود.خدا گفت چمدوناتونی بیارین به ترتیب بچینین کنار دیوار و همه برین عقب وایسین.
همه حرف خدا رو گوش کردن.چمدونها کنار دیوار معبد ردیف شد.
بعد خدا گفت :با شماره ۳ بدوید و هر چمدونی رو که میخواین بردارین.۱...۲...۳
همه دویدند.با تمام سرعت.نفس نفس زنان.وقتی گرد و خاک خوابید دیده شد که هرکی چمدون خودش رو برداشته و حاضر نشده با کسی عوض کنه. چون دید که چمدون خودش از بقیه کوچیکتره...
از فردای اون روز همه به هم کمک میکردن و ته دلشون به هم ترحم و دلسوزی داشتن.همه با هم مهربون بودن.غم و غصه های مرد تنهای غصه ما هم تموم شد.
.
.
.
واسه اینکه مرد تنها دیگه تنها نباشه زن گرفت و از تنهایی در اومد.
.
.
.
و این بار هم مثل همیشه خدا تنها شد...
و این بار هم مثل همیشه خدا تنها شد...
و این بار هم مثل همیشه خدا تنها شد...
http://mowjcamp.com/article/id/19652
کاش میگفتی کدوم قسمت متن نظر شما رو جلب کرده.