هر کسی یک فصلی رو دوست داره....برای انتخابش هم دلیل خاص خودشو داره،ولی کمتر کسی پاییز رو دوست داره.چرا؟شاید پاییز داره قصه ی دردناکی رو توی ذهن آدما تداعی می کنه.
نمیدونم چقدر تونستم توی این شعر،قصه ی دردناک پاییز رو گفته باشم!
سوز است در استخوان ساق کوچک یتیم بچه ای
که چشم بر هیچ دارد و از پوچی گریزان است
دسته گلهای صورتی و سرخ در دستش.....
***
پاییز است
دخترک یتیم گل می فروشد؛بی آنکه قصه ی او را بخرند
شمشاد های حاشیه ی خیابان بوی دود می دهند
پاییز است!
فصلی که نسیم بیمار و سردش قصه ی یتیم بچگان را نجوا می کند
آرام
در گوش درختان!
***
بیماری شیوع پیدا می کند
مردم در کشاکش روزگار فراموش می کنند...
که هستند!
و فراموش شدگان به قصه ی پاییز گوش فرا می دهند
دخترک گل فروش به خواب می رود
هوهوی باد پاییز،لالایی است!
***
شاید بهار باشد،
شاید تابستان،
و شاید حتی بی تفاوتی سنگین زمستان
اما....
قصه ی پاییز خواندنی است!
قصه ی هوهوی هیچ از ژرفنای پوچی
***
دخترک به خواب فرو رفته است
خوابش،عمیق و پاییزی است
قصه این است:
هوهوی دمنده ی باد،بوی خوش گلها را به یغما می برد
در حالی که دخترک هنوز گل می فروشد
هنوز؛
در خواب پاییزی و سرد خویش
قشنگ بود.................
امیدوارم همه از خواب بیرون بیان
قشنگ بود
اما پستت رو یکم بد موقع گذاشتی؛وسط پستای 16 آذری . . .
سلام
عالی بود...
خیلی خیلی قشنگ بود.
و خیلی جالبه برام که به همون چیزی فکر می کنی که من!!! دخترک و هوهوی سرد بی رحمی و زخم...
من که عاشق پائیزم...