پاتوق دانشجویان مهندسی موادومتالورژی دانشگاه تهران

این جا مکانی است برای دور هم بودن برای با هم بودن

پاتوق دانشجویان مهندسی موادومتالورژی دانشگاه تهران

این جا مکانی است برای دور هم بودن برای با هم بودن

تقدیم به نیلوفر و بردیا

روی دفترچه های تکلیفم

روی درخت ها و میز تحریرم

روی شن، به روی برف

نام تو را می نویسم

بر تمامی صفحات خوانده شده

بر تمام برگه های سپید

سنگ، خون، کاغذ یا خاکستر

نام تو را می نویسم

 

روی تصورات طلایی

روی تفنگ رزمندگان

بر تاج پادشاهان

نام تو را می نویسم

 

بر جنگل و بیابان

بر آشیانه ها،گل های طاووسی

بر پژواک کودکی ام

نام تو را می نویسم

 

بر اعجاز شبانه

بر نان سپید روزانه

بر قرارهای عشق ورزانه

نام تو را می نویسم

 

بر تمام کهنه های آسمان آبی ام

بر خورشید کپک زده برکه

بروی ماه سرزنده دریاچه

نام تو را می نویسم

 

بر کشتزارها، بر افق

بر بال های پرندگان

و بر آسیاب اشباح

نام تو را می نویسم

 

بر هر نسیم پگاه

بر دریا، بر کشتی ها

بر کوهستان نابخرد

نام تو را می نویسم

 

بر کف ابرها

بر عرق توفان

بر باران انبوه بی مزه

نام تو را می نویسم

 

بروی اشکال درخشان

بر ناقوس رنگ ها

بر حقیقت زمینی

نام تو را می نویسم

 

بر کوره راه های بیدار

بر جاده های عریض

بر میدان های لبریز

نام تو را می نویسم

 

روی چراغی که روشن شود

بر چراغی که خاموش گردد

بر خانه ام که گرد هم آید

نام تو را می نویسم

 

بر میوه به دو نیم شده

بر آینه و بر اتاق خوابم

بر صدف پوچ بسترم

نام تو را می نویسم

 

روی سگ شکمو و مهربانم

بر گوش های تیز شده اش

بر پنجه های ناشیانه اش

نام تو را می نویسم

 

بر ایوان منزلم

بر وسایل شخصی ام

بر امواج آتش مقدس

نام تو را می نویسم

 

روی تن هر قربانی

بر پیشانی دوستانم

بر هر دستی که پیش آید

نام تو را می نویسم

 

بر شیشه غافلگیری

بروی لبان محتاط

بسی فراتر از خاموشی

نام تو را می نویسم

 

بر پناهگاه های ویران شده ام

بر فانوس های فرو ریخته ام

بر دیوارهای دلتنگی ام

نام تو را می نویسم

 

بر فقدان نا خواسته

بر انزوای عریان

بر پله های زوال

نام تو را می نویسم

 

بر سلامتی باز آمده

بر خطر نا پدید

بر امید بی یادبود

نام تو را می نویسم

 

و با قدرت یک کلام

از سر می گیرم زندگی را

من زاده شده ام

از برای شناختنت

تا بخوانمت

    "آزادی"

نظرات 18 + ارسال نظر
فرانک جمعه 20 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:27 ب.ظ



...و چه رویا هایی

که تبه گشت و گذشت

و چه پیوند صمیمیتها

که به آسانی یک رشته گسست

چه امیدی چه امید!

چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید

دل من میسوزد

که قناری ها را پر بستند

که پر پاک پرستوها را بشکستند

و کبوترها را

آه ! کبوترها را ...

و چه امید عظیمی

به عبث انجامید ..

یار دبستانی شنبه 21 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:06 ق.ظ

فردا با حضور در دانشگاه و تعطیلی کلاسها اعتراض خود را به دربند بودن دوستانمان و فجایع اخیر بیان میکنیم بیان میکنیم

XerXes شنبه 21 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 03:23 ب.ظ

داستان زردعلی، نوجوانی زرده رو
از زرده میدان، تا زردوار!
سهراب آقا سلطان
این داستان کوتاه در وزارت ارشاد اجازه چاپ نگرفت تا اینکه نویسنده ملزم شد هرکجا واژه ی سبز به کار رفته به رنگ دیگری تغییر دهد!
از زرده میدان تا زردوار
شاگرد راننده اتوبوس مرتب داد میزد: زردوار، زردوار ... بدو حرکت کردیم ... زردوار جا نمونی.
زردعلی نفس زنان خودش را به اتوبوس رساند، نوجوانی زرده رو که هنوز پشت لبش زرد نشده بود، یک کیسه گوجه زرد را به زور با خود حمل میکرد، بعد از اینکه کیسه ی گوجه زرد را در صندوق بغل اتوبوس گذاشت نفسی کشید و سوار شد. حق داشت نفس نفس بزند، طفلکی از زرده میدان تا ترمینال با آن بار سنگین گوجه زرد پیاده آمده بود.
زردعلی چند ماهی میشد که از زردوار آمده بود تهران برای کار، او در یک مغازه ی زردی فروشی شاگرد شده بود، تمام روز با میوه جات و زردیجات سر و کار داشت و گاهی به سفارش مشتری زردی هم پاک میکرد، آخر وقت ها هم فلفل زردهای درشت را به سفارش کبابی محل جدا میکرد. حالا در موسم زرد بهار با اشتیاق فراوان قصد برگشت به روستای سرزردشان را داشت.
دلش برای خوردن زردی پلو کنار خانواده پر میزد، فکر می کرد امسال حتما خواهرش دوباره برای باز شدن بختش تمام وقت زرده گره زده است، در این بهار کاملا زرد با آن زرده زاران بکر و دست نخورده، دویدن روی تپه های سرزرد، غلطیدن روی زرده ها دیوانه اش کرده بود.
هنوز شاگرد راننده فریاد میکرد: زردوار بدو که حرکت کردیم زردوار بدو.
راننده اتوبوس داشت برای همکارش تعریف میکرد که چطور مامور راهنمایی رانندگی بر سر عبور از چراغ زرد که زرد نبود بلکه زرد بود او را متوقف و طلب رشوه کرده بود. زردعلی بیقرار حرکت کردن اتوبوس بود، از سر بی حوصلگی تزئینات جلوی اتوبوس را از نظر میگذرانید، خرمهره های آویزان از آینه - دسته گلها و زرده های روی داشبورد پرچم زرد و سفید و قرمز ایران - شعری که قاب شده به ستون وسط چسبیده بود (من چه زردم امروز) وکنار زردعلی سیدی با شال و کلاه زرد نشسته بود، بیتابی او را که دید با لهجه ی زردواری گفت: چیه فرزندم؟ دلت شاد و سرت زرد باد، چرا اینقدر نگرانی؟
زردعلی با ناراحتی جواب داد: اینجوری که معلومه نصف شب میرسیم زردوار، سید کلاه زردش را روی سر جابجا کرد و ادامه داد: بالاخره می رسیم حالا یک کم دیر بشه چه اشکالی داره ؟ بعد یک مشت چاغاله ی زرد ریخت تو مشت زردعلی و گفت: برگ زردیست تحفه ی درویش.
تقریبا همه به تاخیر در حرکت اتوبوس اعتراض داشتند جز دختری که در صندلی سمت چپ زردعلی نشسته بود، با چشمانی زرد که سرگرم خواندن روزنامه ی کلمه زرد بود.
در همین بین بود که ناگهان یکی از نیروهای ضد شورش جلو اتوبوس زرد شد و با تحکم گفت: این اتوبوس توقیفه. راننده با دستپاچگی پاسخ داد: چرا؟ ما که خلافی ... ، ولی قبل از آنکه جمله ی راننده تمام شود با باتوم محکم کوبید روی شیشه و نعره زد: مرتیکه حالا دیگه اتوبوس زرد تو جاده راه میندازی؟

Javad یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:01 ق.ظ

این مطلب بیربطیه به پستت،ولی نگاه کن به پست چهارشنبه 29 مهر ماه سال 1388 ساعت 9:48 PM،اصلاتوجه کردی که تاآخرمهرماه(یعنی4ماه پس از تولد این وبلاگ) برای نفر2000م آیس پک گذاشتی! اماظرف کمتراز2ماه داریم به 6000 میرسیم! خوشال نیستی؟نه گویا،به نظرمیاد دیگه زیاد اشتیاقی نداری! اشتباه میکنم؟

مهدی یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:50 ق.ظ

منم با جواد موافقم.حرفش کاملا درسته.
از وقتی آقا جواد گفتن که دیگه دل و دماغ نویسده بودن و بلاگ نویسی رو ندارن,منم دیگه کمتر میام سر بزنم.با نوشته های آقا مجتبی و آقا جواد خیلی حال می کردم.اغلب هم فک می کنم تعداد نظر دهنده های پستشونم به نسبت زیاد می شد.ینی همه با مطلباشون ارتباط برقرار می کردن و می کنن.
حالا من از این دو بزرگوار در حضور همه خواهش می کنم که به مسیرشون ادامه بدن تا منم که برای نظر دادن میام, یه نظر معمولی و ساده نذارم.
البته بقیه ی نویسنده ها هم مطالب خوبی می ذارن ولی بنده نظرم به این دو بزرگوار نزدیک ترهD:بدن نحیفی دارم.....جان ناقابلی دارم....!
سارا خانومم مطالب خیلی کم و خیلی زیبایی رو تا حالا نوشتن.از ایشونم همین خواهش رو دارم.

مینا یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:28 ق.ظ

نمیدونم چرا انقد یه دفعه همه چی تغییر کرد؟؟؟!!!!!
یادمه قبلا وقتی میومدم تو وب میخندیدم شوق پیدا می کردم شاد میشدم یعنی همه همینجور بودن ولی الان وقتی میایم بغض گلوی هممونو میگیره دوست داریم گریه کنیم!!!!!!
البته این تقصیر وبلاگ نیست .دارن زیبای کوچکمان را از ما میدزدند و ما نظاره گر این غارت هستیم.................................

[ بدون نام ] یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:57 ب.ظ

dg na nadaram harf bezanam !! in hame faryad mizanim o hame gushashun o migiran ke nashnavan ! kash dark mikardan !!!kash injuri nemishod !kash... zehnam shode por az ey kash ha !!! khasteam ... kheeeeyli

حمیدرضا H*H یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:00 ب.ظ

خوب شما دخترا اگر "دخترانه" های شاد کننده ای دارید بذارید تو وب....ما که این روزا جز غم نمی بینیم....دوستامونو می گیرن،ما رو محکوم می کنن،تو روز دانشجو با اشک آور به استقبالمون میان،به "کفر" و "کینه" و "دشمنی" محکوممون می کنن؛اونایی که توی زندگیشون جز رنگ خون رنگ دیگه ای ندیدن.
شادیش کجاست مینا؟!!!

Javad یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:49 ب.ظ

خیلی ممنون مهدی جان،انصافا بااین حرف و اون حرفی که شنبه زدی خیلی روحیه گرفتم،دمت گرم.
من فک میکنم که بچه ها بخاطر امتحانا زیاد وقت نوشتن ندارن،ایشالا به زودی شاهد نوشته های شیوای مجتبی و سایرین خواهیم بود+اینکه نوسنده های جدید هم پستای واقعا قشنگی گذااشتن؛جبر زمانس که یکم فضاروغم آلود کرده. اما من متاسفانه یا خوشبختانه دیگه جزومدیریت ونویسنده ها نیستم،براهمین ازپست گذاشتن معذورم. واقعا ممنون که نسبت به من انقد لطف داری و ازهمه کسایی که وقت گذاشتن وپستای منو نیگاه میکردن ازهمین جاتشکر میکنم.ایشالا به زودی از10000هم میگذریم.

Javad یکشنبه 22 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:55 ب.ظ

این نیازی به تایید نداره
در پاسخ به پست گم شده"تریبون آزاد:تغییرات در وبلاگ" لطفا قالب وبلاگ رو عوض کنید،این رنگ تیره انرژی منفی داره یکم.

Javad دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:02 ق.ظ

خوب شد گفتم نیازی به تایید نداره ها!!!

حمیدرضاH*H دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 01:10 ق.ظ

شرمنده جواد اشتباهی تایید کردم.
جواد تو رو خدا پست بذار دیگه.خسته شدیم از شعرای پارسا!!!:دی

مینا دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:07 ق.ظ

حمید رضا من نگفتم که میتونیم شاد باشیم!!!! واقعا از حرفت خیلی ناراحت شدم(دخترانه های شاد)!!!!!!!
فکر کردی مثلا ما خیلی شادیم یا اینکه ما این مسائلو نمیبینیم؟؟؟؟؟؟؟؟ نه من هم به اندازه ی همه غمگین و ناراحتم !!!!!!!!! مطنمئن باش از تو خوشحالتر نیستم!!!!!!!!
کامنت من در تلایید کامنت جواد بود که پست ماه پیش پارسارو با پستای جدیدش مقایسه کرده بود به اینکه چقد یه دفعه غم میتونه به همه وجودمون رخنه کنه!!!!!!!
فکر میکردم بیشتر از اینا رو منظور دیگران دقت میکنی!!!!

مهدی دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:53 ب.ظ

مثلا من مینام:
این روزا!!!!!!!!همه ی ما !!!!!!!!!!!!!غصه داریم و !!!!!!!!!!!!!!!! از این که!!!!!!!!!!!!! به دانشجو و دانشگاه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!بی احترامی شده.............ناراحتییییییییییم!!!!!!!!!آخه چرا اینجوری میگین!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
D-:
به نظر من اگه مینا هم تو بلاگ چیزی نمی نوشت همه از غصه دغ می کردیمp-:
حالا از این حرفا گذشته انقد به هم گیر ندین مث من:))
ایشالا که اون دوست عزیز و گرامیمون استعفا میده و شادی رو به هممون تقدیم می کنه!ولی نباید منتظر باشیم که کسایی که ما قبولشون داریم رو برای ریاست منصوب کنن.فقط اسم هاشون عوض میشه.
همین!

Abbas دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:53 ب.ظ

انقدر اعصابها داغون شده که عادیه اینجور حرفا.... ولی منم تو این مورد با حمید مخالفم ... دخترا چیزی کم نذاشتن ... همه دیدن ... منظور مینا رو نگرفتی...
حمید جان همه خستن .... همه..... ..

مینا سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:46 ق.ظ

حمیدرضا نمیدونم ما دخترا کجا کم گذاشتیم//؟؟؟/ بگو ما در اون مورد فعالیتمونو بیشتر کنیم !!!!!!!!!!
عباس ممنون که حمایت کردی

حمیدرضا H*H سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:27 ق.ظ

قبول دارم که منظور همدیگه رو خوب نمی فهمیم.منم اگر منظور مینا خانم رو بد فهمیدم همینجا عذر خواهی می کنم.
در ضمن در جواب مهدی بگم اگر اونم استعفا بده ممکنه.....اصلا قطعیه که یکی بدترشو منصوب می کنن!!!

Mahyar چهارشنبه 25 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:48 ب.ظ

از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضزت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد !
گرچه آدم زنده بود

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود

بعد هی دنیا پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرن ها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت

قرن ما
روزگار مرگ انسانیت است
سینه ی دنیا ز خوبی ها تهی است
صحبت از آزادگی پاکی مروت ابلهی است
صحبت از عیسی و موسی و محمد نابجاست
قرن موسی چمبه هاست

....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد