پاتوق دانشجویان مهندسی موادومتالورژی دانشگاه تهران

این جا مکانی است برای دور هم بودن برای با هم بودن

پاتوق دانشجویان مهندسی موادومتالورژی دانشگاه تهران

این جا مکانی است برای دور هم بودن برای با هم بودن

زمستان آمد از راه

....و زمان میگذرد.زمستان هشتاد و هشت از راه رسیده.چقدر این شعر اخوان مناسب ایام است:

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت...(ادامه شعر در "ادامه مطلب")

زمستان


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

                               سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است


وگر دست محبت سوی کسی یازی

 به اکراه آورد دست از بغل بیرون
 که سرما سخت سوزان است


نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک

 چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟


 مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
 منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم


حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

 تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگزارم

 حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان_مرده یا زنده_

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه ....
                                          زمستان است!

نظرات 19 + ارسال نظر
مهدی جمعه 4 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:53 ب.ظ

پارسال رو یادم میاد..چه سال خوبی برام بود! بهترین سال زندگیم بود تقریبا.بعد از دو سال سخت و واقعا نکبت بار که فوت پدر بزرگ و مادر بزرگم از بدترین اتفاقاتش بود, سال پیش یه سال خیلی خوب و عالی برام بود که بتونم یه نفس راحت بکشم و خستگی دو سال قبلش از تنم در بیاد!
کارایی که مدت ها میخواستم انجام بدم و به دلیل درس و مدرسه و کنکور و ... عقب انداخته بودم رو بعد قبولیم تو کنکور به ترتیب انجام دادم.نمی دونم شایدم بعضیاش رو اصن نباید انجام می دادم.بگذریم...گفتی زمستون, داغ دلم تازه شد..زمستون پارسال نقطه ی عطف خیییییلی خوبی تو زندگیم بود چون به چیزی که سال ها ذهنم رو مشغول کرده بود رسیدم(شایدم کسی که..)!چه زیبا و دوست داشتنی بود اون روزها...آرزومه که یه بار دیگه یه ساعته خوش اون زمستون رو داشته باشم.. چرا قدر ندونستم!!؟؟ای وای...
دوستان!قدر تک تک لحظاتی که میگذره رو بدونید.چون یه روز حسرتش رو می خورین. داش احسان یه بار یه پیامک خوبی برام فرستاد:
لحظه لحظه های زندگی را سپری می کنیم تا به خوشبختی برسیم...غافل از آنکه خوشبختی در همان لحظاتی بود که سپری شد!(دکتر شریعتی)
و یا اون شعر معین که میگه : عمر گران میگذرد خواهی نخواهی...سنگ بنا کن نرود رو به تباهی...
یا یه شعر دیگه که الان یادم افتاد و میرم سر کمدم پیداش کنم و بیارم:))
.

.

.

.

.
"قدرت عهد شباب"
طی شد این عمر تو دانی به چه سان؟
پوچ و بس تند چنان باد دمان
همه تقصیر من است این که خودم می دانم!
که نکردم فکری
که تامل ننمودم روزی , ساعتی یا آنی
که چه سان می گذرد عمر گران؟

کودکی رفت به بازی به فراغت به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند کنون تا بچه است
بگذارید بخندد شادان
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست
بایدش نالیدن

من نپرسیدم هیچ , که پس از این ز چه رو
بایدم نالیدن؟
هیچ کس نیز نگفت: زندگی چیست؟ چرا می آییم؟
بعد از این چند صباح به کجا باید رفت؟
با کدامین توشه به سفر باید رفت؟
من نپرسیدم هیچ , هیچ کس نیز نگفت!

نو جوانی سپری گشت به بازی به فراغت به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از آن باز نفهمیدم من, که چه سان عمر گذشت؟
لیک گفتند همه: که جوان است هنوز
بگذارید جوانی بکند...بهره از عمر برد...کامروایی بکند
بگذارید که خوش باشد و مست.بعد از این باز و را عمری هست
یک نفر بانگ بر آورد که او از هم اکنون باید فکر آینده کند
دیگری آوا داد: که چو فردا بشود, فکر فردا بکند
سومی گفت:همان گونه که دیروزش رفت,
بگذرد امروزش هم چنین فردایش!
با همه این احوال من نپرسیدم هیچ که چه سان دی بگذشت؟
نه تفکر نه تعمق نه اندیشه دمی
عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی!!
.
.
.
ای صد افسوس که چون عمر گذشت, معنی اش می فهمم
کاین سه روز از عمرم به چه ترتیب گذشت
کودکی در غفلت
نوجوانی و جوانی شهوت
وقت پیری حسرت!!!

الان منتظرم که عباس بهم تیکه بندازه.بگو عباس جان

sahar جمعه 4 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:41 ب.ظ http://market2iran.com

سلام خوبی مرسی از مطالب خوبت .قالب وبلاگت هم زیباست در خدمتت هستم خواستی به منم سر بزن

سارا حمیدی زاده شنبه 5 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:39 ب.ظ

چند سال پیش زمستون با خودش یه حادثه آورد...!!!شنیدیم و شنیدیم ولی هیچ وقت نفهمیدیم چی گذشت به هم وطن هامون...!!!!

امروز سال روز زلزله ی بم...
درسته؛ ما ها یادمون نیست ولی مردم بم تا ااابد یادشون...

خدااااااا...چقد فراموش کاریم...!!!!

امیدوارم هیچ وقت دل هامون زمستونی نباشه!!!!

بصیر یکشنبه 6 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:23 ق.ظ

بی صدا ، شب تا سحر ، یاران خود را خواند و گرد آورد

جا به جا ، در راه ها ، بر شاخه ها ، بر بام ها گسترد!

صبحگاهان ،

شهر سر تا پا سیاه از تیرگی های گنهکاران

ناگهان چون نو عروسی ، در پرندین پوشش پاک سپید تازه سر بر کرد

شهر اینک دست نیرو های نورانی ست

در پس این چهره ی تابنده ،

اما

باطنی تاریک ، دود آلود و ظلمانی ست

گر بخواهد خویشتن را زین پلیدی هم بپیراید

همتی بی حرف ، همچون برف ، می باید!





Javad یکشنبه 6 دی‌ماه سال 1388 ساعت 01:02 ق.ظ

سلام به همگی.
این مطلب باید در ذیل پست "محرم در محله ی شما" می بود اما چون این پست پست اول بود اینجا میذارم:
البته محله ما نیست اما تا اونجایی که می دونم چند تا از بچه ها خونشون اونجاست.
یکشنبه از ساعت 6 تا حدود 10 توی قیطریه یه نمایشگاهی هست راجع به محرم که بازدیدشم بیش ار نیم ساعت طول نمیکشه؛اگه کسی تو شام غریبان امام حسین علیه السلام حوصله ی مجلس رفتن نداشت،فک کنم دیدن این نمایشگاه زیاد خسته کننده نباشه،علی الخصوص که مخاطب این نمایشگاه بیشتر جوونا هستند(با توجه به خیابونای قیطریه تو این شبا؛ اگه بدونین چی میگم!!!).
خلاصه خیلی خوشحال میشم که یکشنبه شب یکی از متالستانیا رو تو این برنامه ببینم(کما اینکه شنبه یکی از متالیا اومده بود نمایشگاه ومن خیلی خوشحال شدم از دیدنش)(آدرس:قیطریه،خ روشنایی،بهرام شمالی،خ روشندان)
ببینیمتون . . .

نوشین یکشنبه 6 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:45 ب.ظ http://www.nooshita20.blogfa.com

سلام
آخ که چقدر من این شعر رو دوست دارم!
هوا بس نا جوانمردانه سرد است...
ولی می دونی؟ الان دستها پنهان نیستن،همه یکدل هستن ما همه با همیم خدا هم با ماست:)
خدا یارت ای دوست...

مینا دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1388 ساعت 07:26 ق.ظ

میخواستم نظر بذارم ولی دلم ا زسردی گرفته !نه از سردی هوا از سردی مردم.............

Abbas دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:22 ب.ظ

قسمتی از نامه ی آبراهام لینکلن به پسرش

او باید بیاموزد. من می دانم که همه ی مردم صادق نیستند و به حقیقت پای بند نیستند... به او بیاموز که به ازای هر انسان بی ارزش قهرمانی وجود دارد. به ازای هر سیاستمدار مغرور, یک رهبر فداکار وجود دارد... به او بیاموز که به ازای هر دشمن, یک دوست هم وجود دارد... طول می کشد می دانم. اما به او بیاموز یک دولار که با کار به دست می آید از پنج دولاری که پیدا می شود, ارزش بیشتری دارد... به او بیاموز که ببازد و همچنین از برد لذت ببرد... او را از احساسات دور کن... اگر می توانی به او راز خنده ی سکوت را بییاموز... بگذار زود دریابد که قلدر ها را آسان تر از دیگران می توان شکست داد... اگر می توانی دنیای کتاب ها را به او بییاموز... در مدرسه به او بییاموز که افتخار شکست بسیار بیشتر از تقلب است... به او بییاموز که به اییده های خودش ایمان داشته باشد... حتی اگر همه می گویند که در اشتباه است... به او بییاموز که با مهربانان مهربان باشد... و با خشونت گرایان خشن... تلاش کن به فرزندم قدرت دنبال جمعییت نرفتن را یدهی... به او بییاموز سخنان همه را گوش کنداما آن ها را از صافی حقیقت عبور دهد تا تنها, خوبی ها را درک کند... اگر می توانی به او بییاموز که در اشک شرمی نیست... بیاموز که عیبجو ها را با تمسخر و... . مهربانی زیاد را با شک بنگرد... به او بییاموز که جسم و ذهن خود را به بالاترین قیمت بفروشد.. اما برای قلب و روحش قیمتی نگذارد... با مهربانی به او بییاموز, نه با خشونت... بگذار شجاعت عجول بودن را داشته باشد و بگذار صبر کافی برای شجاع بودن را داشته باشد... به او بییاموز که همواره به بشریت ایمان داشته باشد... این انتظار زییادی است, اما تا ممکن است تلاش کن... او همراه خوبی های بسیاری است, پسر کوچک من

پارسا سه‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:23 ق.ظ

به عباس:
واقعا قشنگ و جالب بود.ولی مطمئنی که این نامه واقعیت داره؟؟؟
چون میدونم اون قدیما نامه چارلی چاپلین به دخترش خیلی باب شده بود و هر کس که اونو نخونده بود بی سواد و متحجر و... تلقی میشد.وقتی هم که ازش حرف میزدن همه به به چهچه می کردن که عجب مرد روشنفکری بوده چارلی.وقتی ذبیح الله منصوری داشته فوت میکرده یه اعتراف نامه مینویسه و اعتراف میکنه که همش زاییده تخیلات خودش بوده و روح چاپلین از این نامه خبر نداره.البته راجع به سینوحه و ارابه خدایان هم همینو میگه!!!
فکر کنم خیلیا از شنیدن خبر فوتش خوشحال شدن!

حمیدرضاH*H سه‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:09 ب.ظ

بچه ها خبر دار شدم که قراره همه ی فعالیت های غیر علمی دانشجویی (مثل انجمن و نوارخونه و ...)متوقف بشه.راس میگن؟

علی پاسفیک سه‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1388 ساعت 03:14 ب.ظ

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآِِِِِِِِِِِِِِِِییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآییییییییییییییییییییییییییییییییییی
آههههههههههههههههههههههه
آهههههههههههههههههههههههههههههه ّچه ها هوا بس ناجوان مردانه گرم است.......
خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم خیلی دوست دارم

Abbas سه‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1388 ساعت 03:33 ب.ظ

به پارسا : :دی
من نیدونم والا ولی آبراهام خیلی شخصیت بزرگی بوده .. مدارکش هم موجوده! :دی
راست و دروغش گردن راوی !

حمیدرضاH*H سه‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1388 ساعت 04:03 ب.ظ

یک خبر:88 تن از اساتید دانشکده فنی به رهبری نامه نوشتن و منادی اعتراض دانشجوها شدن.در میان این اساتید،اینا رو خوب می شناسیم:
دکتر مرتضی اسکندری قادی
دکتر دارا معظمی
دکتر محمود نیلی احمد آبادی
دکتر سید علی سید ابراهیمی

ManKaN سه‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1388 ساعت 06:44 ب.ظ

مادر هر چی رشته..فقط متالو عشقه!!:)))

Javad سه‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:27 ب.ظ

فضای وبلاگ هم سخت ناجوانمردانه سرد شده ها،زمستون و پاییز و ابر و .....
بیرون به اندازه کافی سرد هست، "زمستانم گرفته در بر و محکم فشارد ..."
دیگه اینجا که "مکانی برای دور هم بودن است.مکانی برای با هم بودن" است رو گرم نگه دارید لطفا والا ....

مهدی چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:55 ق.ظ

نمی ذارن گرم نگه داریم که..!تا یه کامنت میذارم ۱۰ نفر میان میگن تو چقد وقت اضافی داری و بیکاری و ول کن این مسخره بازیا رو ...
یا مثلا کامنت میذارم یه روز تایید میکنن و رو وبلاگه فرداش میام میبینم نیس!نمیدونم چه اشکالی داشت مطلبم ولی بالاخره من که کاره ای نیستم!
همشم باید مواظب باشی به کسی بر نخوره یه موقه!
چی بگم..؟جواد جون, تو حرف منو خوب میفمی.بیا من سرمو بذارم رو شونت.آخه:
شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم!
منم دیگه تو این فصل سرد و رابطه با آدمای سردتر دل و دماغ جوونیامو ندارم.
اینجا مکانی برای یخ کردن است.مکانی برای تماشای یخ زدن دوستان.
مجتبی کجایی پس!!!؟

مجتبی پنج‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:15 ق.ظ

montazeram barf biad berim barf bazi!!!!:d

Javad پنج‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1388 ساعت 12:24 ق.ظ

دیگه تو اینو بگی که تکلیف بقیه روشنه!!!
اما یه نکته ای که هست اینه که درسته خواننده های جدید به وبلاگ اضافه شدن اما به نظر میاد یه سری از مشتریای قدیمی رو از دست دادیم،یاحداقل اثری از خودشون به جا نمیذارن؛شایدم خدای نکرده زبونم لال به سرنوشت mhm دچار شدند!!!

مهدی پنج‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1388 ساعت 06:40 ب.ظ

شاعر میگه:.... برنامه برف بازیه!:))
لطفا شاعرش رو نپرسین:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد