پاتوق دانشجویان مهندسی موادومتالورژی دانشگاه تهران

این جا مکانی است برای دور هم بودن برای با هم بودن

پاتوق دانشجویان مهندسی موادومتالورژی دانشگاه تهران

این جا مکانی است برای دور هم بودن برای با هم بودن

یاد دبستان بخیر......

حسنک کجایی؟؟!! 

 

گوسفند بع بع می کرد  

گاو ماما می کرد

سگ واق واق می کرد 

 و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی...؟ شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.

موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند. دیروز که حسنک با کبری چت می کرد، کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است. کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.

برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود. ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت. ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. کبری و مسافران قطار مردند.

اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد. او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد. به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد..... 

نمیدونم چقدر از دبستانتون خاطره دارید اما من که خیلی خاطره دارم و دلم برای اون روزا تنگ شده!! خیلی خوب میشه که یکم از اون خاطره هارو برای ما هم بگید....

نظرات 12 + ارسال نظر
دوست شنبه 14 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:50 ق.ظ http://5saljafa.blogfa.com

سلام
سال نو شمسی مبارک.[گل]
حضورتان را ارج می نهیم.
http://5saljafa.blogfa.com

آرش شنبه 14 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 02:32 ب.ظ http://arashq.blogfa.com

نوستالژی همیشه آدم رو خفه میکنه!
خاطره از دبستان شیرینه ولی کمرنگ
ولی یک کشیده خوردم که جاش هنوز درد میکنه

معلوم نیست چی کار کردی که جوابش فقط یه کشیده بوده!!! فکر کنم نوستالوژی یه چیزی بیشتر از خفه کردنه!!! حمیت آدم رو برای کار کردن و تفریح کردن و حتی شاد بودن میگیره....این به اندازه مرگه...

مینا یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:51 ب.ظ

بابا شماها کجایین؟؟؟؟ مگه وبلاگو تحریم کردین؟؟؟؟ چرا هیچ کس نمیاد؟؟؟ به قول پارسا تو ای متال کجایی؟؟

پارسا یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:33 ب.ظ

یادمه هر وقت بارون میومد میدویدم کتابامو میزاشتم تو باغچه خونمون تا خیس بشن و بعد از خشک شدن موج وردارن.دلم می خواست به تصمیمی که کبری گرفت منم می رسیدم.

حالا رسیدی بالاخره یا نه!!!

آرش یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:05 ب.ظ http://arashq.blogfa.com

مهندس حمیتت منو کشتونده!!!
بابا ارشد الکترو سرام بابا متال فورمینگ 19 بابا ترمو وشیمی فیزیک18 بابا ترمو 2 اختیاری

تازه کجاشو دیدی!!!! من کلمه های با کلاس دیگه ای هم بلدم ولی نمیگم تا چشمم نکنید!!!

پارسا یکشنبه 15 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:12 ب.ظ

اولین روز دبستان بازگرد
کودکی ها شاد وخندان بازگرد

بازگرد ای خاطرات کودکی
برسوار اسب های چوبکی

خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن ماناترند

درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود

درس پند اموز روباه وخروس
روبه مکارو دزد وچاپلوس

روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است

کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود

باوجود سوزو سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید

تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت

گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفتر ها به رنگ کاه بود

همکلاسی های درد ورنج وکار
بچه های جامه های وصله دار

بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود وتفریقی نبود

کاش میشد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم

یاد ان آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش

ای معلم نام وهم یادت بخیر
یاد درس آب وبابایت بخیر

ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن

شعر خودته؟ خیلی قشنگه!!ممنون

سارا دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:22 ق.ظ

چیز زیادی ازدبستانم یادم نمی آد ولی همین قد که یه بارکلاس سوم معلم ازکلاس بیرونم کرد...تو راهنمایی هم۲ بار از مدرسه اخراج موقتم کردن...من خودمو کشتم ازبس گریه کردم ولی الآن جزو افتخارات تحصیلیم به شمار می آد!!!

سارا نفته بودیا!!! نمیدونستم انقد شیطونی!!!! حالا واسه چی؟؟

مهدی دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:48 ق.ظ

بالاخره انتظارها به پایان رسید..!!!
******::::::::.....مهدی آمد.....::::::::::::******
میدونم همه منتظر حضور سبز و فعال و انرژیک دوباره ی من بودن:))
همه ی شخصیتای کتاب فارسی رو گفتی به جز شخصیت مورد علاقه ی من..معشوقه ی نازنین من..گل بهار زندگی من..!!که اون کسی نیست به جز ژاله=)))ژاله ای که انقد گلا رو آب داد که پژمرده شدن.فک کنم اونام دیگه خونشون گلدون ندارن!
ولی از اینا که بگذریم من از دبستان خیییییلی خاطره دارم.اولیش این بود که معلم اول دبستانمون اوایل سال خدا بهش دو تا پسر کاکل زری داد و خانم معلممون یه مدت که اصن نیومد,یه مدتم با بچه هاش میومد:))الان اگه اون پسراشو ببینم خفشون میکنم که منو از خانم ذاکری دور کردن:)پایه ی منم ضعیف شد.
یه کارای عجیبی تو دبستان می کردیم که الان باورم نمیشه که اینا جزو خاطرات منه!:))
توی اون دوران و قبلشم کللی سر و صورتم بخیه خورد که اگه ببینم خیلی مشتاقین بضیاشو که مربوط به پیشونی و ابرو و انگشت و زبون و اینا میشه رو تعریف میکنم:))

جواد دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:06 ب.ظ

دبستان واقعا عالی بود،من کلی خاطره دارم اما روی خیلیشون یاد یه سری معلم چندش سایه انداخته. واقعا ها!!! ما یه دفعه داشتیم میرفتیم خونه،ازدرخت جلوی مدرسه توت میخوردیم که یه معلمی اومد اسممونو نوشت!
یدفه هم از مدرسه داشتم فرار میکردم که 2تا کوچه اونورتر توسط دربونمون دستگیر شدم!
ولی خاطرات خوبم خیلی زیاده،قراره اینجا بنویسیم؟ اگه آره که بنویسیم

حتما بنویس!!!
تو هم انگار خیلی شیطون بودی!!! به قیافت نمیاد!!!

جواد دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:54 ب.ظ

آهان،حالا که صحبت خاطره شد(چون خیلییییییی ربط داره میگم)
این روزا(فک کنم تاجمعه) مسابقات روبوکاپ iran open داره برگزار میشه،دوستای منم تو بخش small size تیم دادن،کلا مسابقات جذابیه،اگه وقت دارید یه سر نمایشگاه بین المللی برید.

مینا دوشنبه 16 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:11 ب.ظ

همه ی پاسخ های بالا از طرف منه!!! یادم رفت اسممو پایینش بنویسم!!
از مهدی هم تشکر میکنم که بعد از عمری بالاخره برگشت تا بازم یه کامنت بذاره!!۱

مجتبی سه‌شنبه 17 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:57 ق.ظ

یادم میاد یه دفه کسی که پشت سرم مینشست اومد و گفت مجتبی و چند نفر دیگه دیروز تو کوچه پشتی مدرسه منو گیر انداختن و اذیت کردن.تازه مادرشم آورده بود!!!
میگفت یه سری نقاب دار بودن که از لحاظ بدنی شبیه اینا بودن.
آقا چشمتون روز بد نبینه معلمم مارو برد بیرون کلاسو شانس آوردیم که قانون منع کودک آزاری در مدارس تازه تصویب شده بود.ولی بازم یه دستی به صورتمون کشید.
طولانیش نکنم.خلاصه آخرش با یه سری تحریم که در مورد این بنده خدا داشتیم مثل راه ندادنش به بازی و ... مجبورش کردیم بگه ما نبودیم.ولی هیچ وقت نفهمیدم چرا به من گیر داده بود!!!
.
.
.
یه خاطره‌ی دیگم دارم روز اولی که رفته بودیم مدرسه در حالی که همه داشتن گریه می‌کردن که مامانشون نره.من به مامانم میگفتم: بورو دیگه!!و اون روز آخرین روزی بود که به همراه والدینم میرفتم مدرسه.

مثل من!!!! منم فقط همون روز اول بود که مامانم منو رسوند!!! مینا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد