پاتوق دانشجویان مهندسی موادومتالورژی دانشگاه تهران

این جا مکانی است برای دور هم بودن برای با هم بودن

پاتوق دانشجویان مهندسی موادومتالورژی دانشگاه تهران

این جا مکانی است برای دور هم بودن برای با هم بودن

ورود ممنوع!!!

بِیتره خانوما نخونن؛حالا هرچی ...


این مطلب صرفا بخاطر یکم شادتر شدنه فضای وبلاگه،لطفا کسی(حالا هر کی ...) فحش نده،مرسی

خاطرات یک دانشجوی دم بخت



دوشنبه اول مهر:
امروز روز اولی است که من دانشجو شده ام. شماره ی کلاس را از روی برد پیدا کردم.
توی کلاس هیچ کس نبود، فقط یک پسر نشسته بود.
وقتی پرسیدم «کلاس ادبیات اینجاست؟» خندید و گفت:بله، اما تشکیل نمی شه(!)
و دوباره در مقابل تعجبم گفت که یکی دو هفته ی اول که کلاس ها تشکیل نمی شود و خندید.

با اینکه از خندیدنش لجم گرفت، اما فکر کنم او از من خوشش آمده باشد؛
چون پرسید که ترم یکی هستید یا نه.
گمانم می خواست سر صحبت را باز کند و بیاید خواستگاری؛
اما شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم زیاد نخندد!

دو هفته بعد، سه شنبه:امروز دوباره به دانشگاه رفتم. همان پسر را دیدم از دور به من سلام کرد،
من هم جوابش را ندادم. شاید دوباره می خواست از من خواستگاری کند. وارد کلاس که شدم
استاد گفت:"دو هفته از کلاس ها گذشته، شما تا حالا کجا بودید؟" یکی از پسرهای کلاس گفت:
«لابد ایشان خواب بودن.» من هم اخم کردم.
اگر از من خواستگاری کند، هیچ وقت جوابش را نمی دهم چون شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم زیاد طعنه نزند!

چهارشنبه:
امروز صبح قبل از اینکه به دانشگاه بروم از اصغر آقا بقال سر کوچه کیک و ساندیس گرفتم او هم از من پرسید
که دانشگاه چه طور است؟ اما من زیاد جوابش را ندادم. به نظرم می خواست از من خواستگاری کند،
اما رویش نشد. اگر چه خواستگاری هم می کرد، من قبول نمی کردم؛
آخر شرط اول من برای ازدواج این است که تحصیلات شوهرم اندازه ی خودم باشد!

جمعه:

امروز من خانه تنها بودم. تلفن چند بار زنگ زد. گوشی را که برداشتم، پسری گفت:
خانم میشه مزاحمتون بشم؟ من هم که فهمیدم منظورش چیست
اول از سن و درس و کارش پرسیدم و بعد گفتم که قصد ازدواج دارم،
اما نمی دانم چی شد یخ کرد و گفت نه و تلفن را قطع کرد.
گمانم باورش نمی شد که قصد ازدواج داشته باشم.
شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم خجالتی نباشد!

سه هفته بعد شنبه:
امروز سرم درد می کرد دانشگاه نرفتم.
اصغر آقا بقال هم تمام مدت جلوی مغازه اش نشسته بود، گمانم منتظر من بود.
از پنجره دیدمش. این دفعه که به مغازه اش بروم می گویم که قصد ازدواج ندارم تا جوان بیچاره از بلاتکلیفی دربیاید،
چون شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم گیر نباشد!

سه شنبه:
امروز دوباره همان پسره زنگ زد؛ گفت که حالا نباید به فکر ازدواج باشم.
گفت :که می خواهد با من دوست شود.
من هم گفتم تا وقتی که او نخواهد ازدواج کند دیگر جواب تلفنش را نمی دهم، بعد هم گوشی را گذاشتم.
فکر کنم داشت امتحانم می‌کرد، ولی شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم به من اعتماد داشته باشد!

چهارشنبه:

امروز یکی از پسرهای سال بالایی که دیرش شده بود به من تنه زد؛
بعد هم عذرخواهی کرد، من هم بخشیدمش.
به نظرم می‌خواست از من خواستگاری کند، چون فهمید من چه همسر مهربان و با گذشتی برایش می‌شوم؛
اما من قبول نمی‌کنم. شرط اول من برای ازدواج این است
که شوهرم حواسش جمع باشد و به کسی تنه نزند!

جمعه:
امروز تمام مدت خوابیده بودم؛
حتی به تلفن هم جواب ندادم، آخر باید سرحرفم بایستم.
گفته بودم که تا قصد ازدواج نداشته باشد جوای تلفنش را نمی دهم.
شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم مسئولیت پذیر باشد!

دوشنبه:

امروز از اصغرآقا بقال 2 تا کیک و ساندیس گرفتم.
وقتی گفتم دو تا، بلند پرسید چند تا؟
من هم گفتم دو تا. اخم هایش که تو هم رفت فهمید که غیرتی است.
حالا مطمئنم که او نمی تواند شوهر من باشد.
چون شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم غیرتی نباشد، چون این کارها قدیمی شده!

پنچ شنبه:

امروز دوباره همان پسره تلفن زد و گفت قصد ازدواج ندارد،
من هم تلفن را قطع کردم.
با او هم ازدواج نمی کنم؛ چون شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم هی مرا امتحان نکند!

دوشنبه:

امروز روز بدی بود.
همان پسر سال بالایی شیرینی ازدواجش را پخش کرد.
خیلی ناراحت شدم گریه هم کردم ولی حتی اگر به پایم هم بیفتد دیگر با او ازدواج نمی کنم.
شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم وفادار باشد!

شنبه:

امروز یک پسر بچه توی مغازه ی اصغرآقا بقال بود. اول خیال کردم خواهرزاده اش است،
اما بچه هه هی بابا بابا می گفت.
دوزاریم افتاد که اصغرآقا زن و بچه دارد.
خوب شد با او ازدواج نکردم. آخر شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم زن دیگری نداشته باشد!

یکشنبه:

امروز همان پسری که روز اول دیدمش اومد طرفم.
می دانستم که دیر یا زود از من خواستگاری می کند.
کمی که من و من کرد،
خواست که از طرف او از دوستم "ساناز" خواستگاری کنم
و اجازه بگیرم که کمی با او حرف بزند.
من هم قبول نکردم. شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم چشم پاک باشد!

ترم آخر :
امروز هیچ کس از من خواستگاری نکرد.
من می دانم می ترشم و آخر سر هم مجبور می شم زن اکبرآقا مکانیک بشوم

نظرات 14 + ارسال نظر
حمیدرضا یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:56 ق.ظ

مرسی جواد خیلی قشنگ بود
میگن دخترا همشون دنبال شوورن راس میگن ها!!!!

مهدی یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 12:29 ب.ظ

ورود خانوما ممنوع بود دیگه..نه؟
قسمته دیگه!!!شاید اکبر آقا مکانیکم قسمت نشه!:))

بصیر یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:19 ب.ظ

:)):)):)):)):))
ایول جواد خیلی خنده بود روحیمونو عوض کردی

از این پست که بگذریم یه مطلبه جالب دیدم گفتم بذارم! میدونستین خر من از کره گی دم نداشت از کجا اومده؟!پس بخونین...

از کرَه گی دُم نداشتن
از " کتاب کوچه " ، اتْر احمد شاملو

... مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده . مساعدت را( برای کمک کردن) دست در دُم خر زده قُوَت کرد(زور زد). دُم از جای کنده آمد . فغان از صاحب خر برخاست که " تاوان بده !"
مرد به قصد فرار به کوچه یی دوید ، بن بست یافت . خود را به خانه یی درافگند . زنی آنجا کنار حوض خانه چیزی میشست و بار حمل داشت (حامله بود ). از آن هیاهو و آواز در بترسید ، بار بگذاشت (سِقط کرد). خانه خدا(صاحبِ خانه) نیز با صاحب خر هم آواز شد .
مردِ گریزان بر بام خانه دوید . راهی نیافت ، از بام به کوچه یی فروجست که در آن طبیبی خانه داشت . مگر جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایهء دیوار خوابانده بود ؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد ، چنان که بیمار در حای بمُرد . پدر مُرده نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست !
مَرد ، همچنان گریزان ، در سر پیچ کوچه با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش افگند . پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش کرد . او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست !
مرد گریزان ، به ستوه از این همه، خود را به خانهء قاضی افگند که " دخیلم! " . مگر قاضی در آن ساعت با زن شاکیه خلوت کرده بود . چون رازش فاش دید ، چارهء رسوایی را در جانبداری از او یافت : و چون از حال و حکایت او آگاه شد ، مدعیان را به درون خواند .
نخست از یهودی پرسید .
گفت : این مسلمان یک چشم مرا نابینا کرده است . قصاص طلب میکنم .
قاضی گفت : دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه بیش نیست . باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند !
و چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید ، به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد !
جوانِ پدر مرده را پیش خواند .
گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد ، هلاکش کرده است . به طلب قصاص او آمده ام .
قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است ، و ارزش حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است . حکم عادلانه این است که پدر او را زیر همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرودآیی ، چنان که یک نیمهء جانش را بستانی !

و جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده بود ، به تأدیهء سی دینار جریمهء شکایت بیمورد محکوم کرد !
چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت بار افکنده بود ، گفت : قصاص شرعاً هنگامی جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد . حالی میتوان آن زن را به حلال در فراش(عقد ازدواج) این مرد کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند . طلاق را آماده باش !
مردک فغان برآورد و با قاضی جدال میکرد ، که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید .
قاضی آواز داد : هی ! بایست که اکنون نوبت توست !
صاحب خر همچنان که میدود فریاد کرد : مرا شکایتی نیست . محکم کاری را ، به آوردن مردانی میروم که شهادت دهند خر مرا از کره گی دُم نبوده است.


مرسیییییییی،چند وقت بود ازین داستانا نمیذاشتی برامون!!!

مینا یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:22 ب.ظ

برید برای کارهای مزخرف و افکار مزخرف خودتون پست بذارید!!!!! ااااا!!! هی میخوام فحش ندم نمیشه !!!! پسرای الاف مزخرف بییییییییییییییییییب......

آیا ادب این است؟ این بی ادبی نیست؟ ما بی ادبیم؛یا آنها که این حرف ها را میزنند؟ میخواهند بگویند که ما بییییییییییییییییییب؛چطور است که خودشان ورود ممنوع میروند!!!

مجتبی یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 06:02 ب.ظ

oon dokhtare bood... fekr konam az man khoshesh oomade vali nemidoonam chera ba yeki dige migarde,shayad dadasheshe.khob man az dokhtaraee ke kheili be familashoon miresan khosham nemiad.:d
aali bood dastet dard nakone.

صبا یکشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 10:45 ب.ظ

کلی خندیدم .... باحال بود :)))))

چه خوب

مهدی دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 09:23 ق.ظ

مگه میشه یکی از مجتبی خوشش بیاد مگه..؟فک کنم اشتبا شده اصن!:))
ولی اگه قضیه جدی باشه من پایم که این مجتبی رو بدیمش بره!!

Abbas دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 03:54 ب.ظ

جوات دستت درد نکنه خیلیییییییییییییییییی حال کردم با این پست!!!!!!!!!!
یه دونه ای!!!!!!!!!!!!!
فقط جواد!!!!!!!!!!!!!!!!

سعیده میراب دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 07:28 ب.ظ

وای مرسی جواد جان.خیلی بامزه بود.کلی خندیدم.خوبه پسرا گه گاهی توهمات خودشونو روی کاغذ بیارن!!!!(این جمله آخری فقط به خاطر مینای عزیزم بود)

مجتبی دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:43 ب.ظ

mehdi joon agar jahiziat kamel bood ye roozi radet karde boodam rafte boodi. inhame adam garegoori yekish nemiad toro begire?:D

جواد دوشنبه 30 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 11:53 ب.ظ

آقایون عزیز،مجتبی و مهدی:
این پست مال تخریب دختراس!!! این حرفا رو میزنین یه عده سوء استفاده میکنن

مهدی سه‌شنبه 31 فروردین‌ماه سال 1389 ساعت 01:42 ب.ظ

من آینده نگرم.پس فردا که اومدی گفتی تورو خدا واسم آستین بالا بزنین اونوخ من دلمو میگیرم میییییییی خندم میگم حالا برو هی تخریب کن:)))

fazel چهارشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:40 ب.ظ

عالی بود.

سامان پنج‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:48 ب.ظ

kheiliiiiiiiiiiiiiiiiiiiiii khuuuuuuuuuuub booooooooood:)))dastan be in vagheyi ta hala nakhunde budam:-p

سید تویی..!!!!؟؟این طرفا..!!؟:))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد