پاتوق دانشجویان مهندسی موادومتالورژی دانشگاه تهران

این جا مکانی است برای دور هم بودن برای با هم بودن

پاتوق دانشجویان مهندسی موادومتالورژی دانشگاه تهران

این جا مکانی است برای دور هم بودن برای با هم بودن

یکم دقیقتر

سلام

ضمن عرض خسته نباشید بخاطر امتحانا،توجه شما را به مطلب زیر جلب می ننمایم..


اون روز تو راه خونه به ذهنم رسید این مطلبو بنویسم:

نمیدونم کیا باماشین خودشون میان دانشگاه؛ماشین آوردن (البته اکه ترافیک نباشه) خیلی خوبه و باعث صرفه جویی ت هزینه و ... میشه.اما میدونید،ماشین نیاوردن هم بدک نیست!

آدم وقتی که راننده نیست فرصت داره محیط اطرافشو بهتر ببینه(مثلاتاکسی که سوارمیشی؛یه پیکان داغون،سرِدسته دندش پلاستیکه شفاف بایه گل قرمز توش!دنده 1 با افق زاویه 20درجه میسازه،دنده2هم که میره زیر دستی)

و گاهیم یکم به چیزایی که میبینه فکر کنه(پیرمرد نابینای فال فروش،گدایی که بجای کفش،کارتون کفش پاشه و البته چیزای خوب که این روزا کمتردیده میشه؛که "نهان راستی آشکارا گزند") ؛درضمن میتونه از هرجاکه خواست،تاخونشون پیاده بره(بیشتر به حس آدم بستگی داره،اما این روزای بهاری که بارون میاد و بعدش آفتاب میشه ،واقعا برای پیاده روی هوس انگیزه).

ازهمه ی اینا میدونین چی بیشتر حال میده؟ اینکه محتمله آدم خیلی اتفاقی با یه آشنا یا ازون بالاتر،با یه "دوست" هم مسیر بشه،گرچه که کم اتفاق میفته.(حداقل برای من،چون از تنهایی بدم میاد)

جالا،راستش وسط اینکه داشتم به این چیزا فکر میکردم داستان پایین اومد تو ذهنم وفقط بخاطر داستان پایین گفتم این پستو بذارم،چون این چیزایی که بالا نوشتم ارزشی ندارن،اما این داستان ارزش یه بار خوندنو داره.یکم مرتبطند.              باسپاس


یک سنت

پسر کوچکی، روزی هنگام راه رفتن در خیابان، سکه ای یک سنتی پیدا کرد.او از پیدا کردن این پول ، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پایین بگیرد و در جستجوی سکه های بیشتر باشد.

او در مدت زندگیش، ۲۹۶ سکه ۱ سنتی، ۴۸ سکه ۵ سنتی، ۱۹ سکه ۱۰سنتی، ۱۶ سکه ۲۵ سنتی، ۲ سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده یک دلاری پیدا کرد. یعنی در مجموع ۱۳ دلار و ۲۶ سنت .

در برابر به دست آوردن این ۱۳ دلار و ۲۶ سنت، او زیبایی دل انگیز۲۶۱۳۹ طلوع خورشید ، درخشش ۱۵۷رنگین کمان و منظره درختان اف را در سرمای پاییز را از دست داد . او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را برفراز آسمان ها در حالی که از شکلی به شکلی دیگر در می آمدند، ندید . پرندگان در حال پرواز، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر، هرگزجزئی ازخاطرات اونشد...

نظرات 5 + ارسال نظر
مهدی شنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:53 ق.ظ

چه شاعرانه..!!!گریم گرفت جواد..حالا که خوب فک میکنم می بینم که من این روح لطیف تورو تا حالا نا دیده گرفته بودم!همش خار و ذلیلت می کردم جلوی همه و تو هم از من خواهش میکردی که این کارو نکنم(با اون معصومیت چشمات)ولی من....
منو ببخش جواد پشیمونم!:)))
حالا که این پست رو گذاشتی یادم باشه بعدا یه پست در همین راستا درباره ی پدیده ای به نام BRT بذارم.

مینا یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:09 ق.ظ

آره راست میگی!!!!!!‌مخصوصا قسمت پیاده رویش تو این هوا خیلی قشنگه!!! آدم با عشق نفس میکشه!!!

مجتبی یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 09:45 ب.ظ

badan ye dastan darbareye masire khoone ta daneshgah migam.fe'lan halesho nadaram.

جواد یکشنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 10:36 ب.ظ

اتفاقا فکر خوبیه که ذیل این پست یا یه پست دیگه(تخصصی تر) خاطرات جالب یا اتفاقات مسیر دانشگاه رو بنویسیم

علی سه‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:04 ب.ظ

محتمل یارو تو انقلاب خودمون زندگی می کرده چون از این چیزای رومانتیک توش پیدا نمیشه
تازه اون می تونست چیزای دیگه ای ببینه که ندید اون میتونست کسایی رو ببینه که کوشه ی خیابون افتادن و خیلی به اون یک سنتیه محتاج ترند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد