داستان عقاب؛تولدی دوباره
عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود درازتر است
این است میهنم!
آری همین بود
ایران،تبار ما
چون جنگلی خموش
آن سوی بیشه ها
***
بادی خفیف و سرد
از بیشه می وزد
مردم چو برگ زرد
در چنگ باد سرد
***
خاکی صبور و تر
پر برگ و بی ثمر
مفتون زخم رشک
بر آن چکیده اشک....
این است میهنم؛
این مبداء تنم
***
جنگل تهی ز نور
از شور و از سرور
این است میهنم
آن خاک پر غرور!
نوار خانه ی دانشکده ی فنی
دهم آذر هشتاد و هشت
یک بنده خدایی کنار اقیانوس قدم می زد و زیر لب دعایی را هم زمزمه می کرد. نگاهی به آسمان آبی و دریای لاجوردین و ساحل طلایی انداخت و گفت :خدایا میشه تنها آرزوی مرا برآورده کنی؟
ناگهان ابری سیاه آسمان را پوشاندورعد وبرقی در گرفت ودر هیاهوی رعد وبرق صدایی از عرش اعلی به گوش رسید که می گفت: چه آرزویی داری بنده محبوب من؟
مرد سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان ولرزان گفت ای خدای کریم از تو می خواهم جاده ای بین کالیفرنیا و هاوایی بسازی که هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگی کنم.
از جانب خدای متعال ندایی رسید که ای بنده من، من تورا به خاطر وفاداری ات دوست می دارم و می توانم خواهش تورا برآورده کنم.
اما هیچ میدانی انجام تقاضای تو چقدر دشوار است؟هیچ میدانی که باید ته اقیانوس آرام را آسفالت کنم؟هیچ می دانی که چقدر باید آهن وسیمان وفولاد مصرف شود؟من همه این آرزوها را می توانم انجام دهم اما تو نمی توانی آرزوی دیگری بکنی؟
مرد مدتی به فکر فرو رفت و بعد گفت : ای خدای من! من از کار زنان سر در نمی آورم. می شود به من بفهمانی که زنان چرا می گریند؟می شود به من بفهمانی که احساس درونی شان چیست؟
اصلا می شود به من بفهمانی که چگونه می توان زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باریتعالی آمد که :
ای بنده من ! آن جاده ای که خواسته ای ، دو بانده باشد یا چهار بانده؟
از شخصی پرسیدند که امیر المومنین شناسی گفت شناسم گفتند
چندم خلیفه بود گفت من خلیفه ندانم آنست که حسین او را دردشت
کربلا شهید کرده است
شخصی به مزاری رسید گوری سخت دراز بدید پرسید این گور کیست گفتند ازان علمدار رسول است، گفت مگر با علمش در گور کرد ه اند
مردی در خم نگریست و صورت خویش در آن بدید مادر را بخوا ند و
گفت در خمره دزدی نهان است مادر فراز آ مد و در خم نگر یست و
گفت آری فاحیشهای نیز همراه دارد
روباهی عربی را بگزید افسونگر را بیاوردند پرسید کدام جانورت گزیده
گفت سگی و شرم کرد بگو ئید روباهی چون به افسون خواندن آغاز
کرد گفتش چیزی هم از افسون روباه گز یدگی بدان درآمیز