پاتوق دانشجویان مهندسی موادومتالورژی دانشگاه تهران

این جا مکانی است برای دور هم بودن برای با هم بودن

پاتوق دانشجویان مهندسی موادومتالورژی دانشگاه تهران

این جا مکانی است برای دور هم بودن برای با هم بودن

داستان عقاب

داستان عقاب؛تولدی دوباره

عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود درازتر است
عقاب می تواند تا 70 سال زندگی کند.
ولی برای اینکه به این سن برسد باید تصمیم دشواری بگیرد.
زمانی که عقاب به 40 سالگی می رسد:
چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه را گرفته را نگاه دارند.
نوک بلندو تیزش خمیده و کند می شود
شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به
سینه اش می چسببند و پرواز برای عقابل دشوار می گردد.
در این هنگام عقاب تنها دو گزینه در پیش روی دارد.
یاباید بمیرد و یا آن که فراینددردناکی را که 150 روز به درازا می کشد پذیرا گردد.
برای گذرانیدن این فرایند عقاب باید به نوک کوهی که در آنجا آشیانه دارد پرواز کند.
در آنجا عقاب نوکش را آن قدر به سنگ می کوبد تا نوکش از جای کنده شود.
پس از کنده شدن نوکش ٬ عقاب باید صبر کند تا نوک تازه ای در جای نوک کهنه رشد کند ٬ سپس باید چنگال 4 پیش را از جای برکند.
زمانی که به جای چنگال های کنده شده ٬ چنگال های تازه ای در آیند ٬ آن وقت عقابل شروع به کندن همه پرهای قدیمی اش می کند.
سرانجام ٬ پس از 5 ماه عقاب پروازی را که تولد دوباره نام دارد آغاز کرده ...
و 30 سال دیگر زندگی می کند.




چرا این دگرگونی ضروری است؟؟؟

بیشتر وقت ها برای بقا ٬ ما باید فرایند دگرگونی را آغاز کنیم.

گاهی وقت ها باید از خاطرات قدیمی ٬ عادتهای کهنه و سنتهای گذشته رها شویم.

تنها زمانی که از سنگینی بارهای گذشته آزاد شویم می توانیم از فرصتهای زمان حال بهره مند گردیم.


حال شما در چه فکری هستید؟

حرف آخر . . .

نمی دونم تا حالا شده کسی رو که تو آینه میبینید نشناسید؟

رنگ آمیزی شگفت انگیز پرندگان!!!!!

خداوند چیره دست ترین نقاش..........

ادامه مطلب ...

دل سروده ای برای میهن

این است میهنم!

آری همین بود

ایران،تبار ما

چون جنگلی خموش

آن سوی بیشه ها

***

بادی خفیف و سرد

از بیشه می وزد

مردم چو برگ زرد

در چنگ باد سرد

***

خاکی صبور و تر

پر برگ و بی ثمر

مفتون زخم رشک

بر آن چکیده اشک....

این است میهنم؛

این مبداء تنم

***

جنگل تهی ز نور

از شور و از سرور

این است میهنم

آن خاک پر غرور!

نوار خانه ی دانشکده ی فنی

                                                                                              دهم آذر هشتاد و هشت                                           

آرزوی بزرگ

یک بنده خدایی کنار اقیانوس قدم می زد و زیر لب دعایی را هم زمزمه می کرد. نگاهی  به آسمان آبی و دریای لاجوردین و ساحل طلایی انداخت و گفت :خدایا میشه تنها آرزوی مرا برآورده کنی؟

ناگهان ابری سیاه آسمان را پوشاندورعد وبرقی در گرفت ودر هیاهوی رعد وبرق صدایی از عرش اعلی به گوش رسید که می گفت: چه آرزویی داری بنده محبوب من؟

مرد سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان ولرزان گفت ای خدای کریم از تو می خواهم جاده ای بین کالیفرنیا و هاوایی بسازی که هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگی کنم.

از جانب خدای متعال ندایی رسید که ای بنده من، من تورا به خاطر وفاداری ات دوست می دارم و می توانم خواهش تورا برآورده کنم.

اما هیچ میدانی انجام تقاضای تو چقدر دشوار است؟هیچ میدانی که باید ته اقیانوس آرام را آسفالت کنم؟هیچ می دانی که چقدر باید آهن وسیمان وفولاد مصرف شود؟من همه این آرزوها را می توانم انجام دهم اما تو نمی توانی آرزوی دیگری بکنی؟

مرد مدتی به فکر فرو رفت و بعد گفت : ای خدای من! من از کار زنان سر در نمی آورم. می شود به من بفهمانی که زنان چرا می گریند؟می شود به من بفهمانی که احساس درونی شان چیست؟

اصلا می شود به من بفهمانی که چگونه می توان زنان را خوشحال کرد؟

صدایی از جانب باریتعالی آمد که :

 ای بنده من ! آن جاده ای که خواسته ای ، دو بانده باشد یا چهار بانده؟ 

از شخصی پرسیدند که امیر المومنین شناسی گفت شناسم گفتند 

 

 چندم خلیفه بود گفت من خلیفه ندانم آنست که حسین او را دردشت 

 

 کربلا شهید کرده است

عبید زاکانی

شخصی به مزاری رسید گوری سخت دراز بدید پرسید این گور کیست گفتند ازان علمدار رسول است، گفت مگر با علمش در گور کرد ه اند

عبید زاکانی

مردی در خم نگریست و صورت خویش در آن بدید مادر را بخوا ند و 

  

گفت در خمره دزدی نهان است مادر فراز آ مد و در خم نگر یست و 

  

گفت آری فاحیشه‌ای نیز همراه دارد

عبید زاکانی

روباهی عربی را بگزید افسونگر را بیاوردند پرسید کدام جانورت گزیده 

 

 گفت سگی و شرم کرد بگو ئید روباهی چون به افسون خواندن آغاز 

 

 کرد گفتش چیزی هم از افسون روباه گز یدگی بدان درآمیز

کسی مردی را دید که بر خری کند رو نشسته گفتش کجا می‌روی؟  

 گفت: به نماز جمعه. گفت: ای نادان اینک سه شنبه باشد. گفت:اگر  

 

این خر شنبه‌ام به مسجد رساند نیکبخت باشم